سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه ها

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شعر...

    نظر
اشک رازی‌ست
لب‌خند رازی‌ست
عشق رازی ست

اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترک‌ام
مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن‌می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن‌می‌گویم

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده‌گان این سال
عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند.

دست‌ات را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن‌می‌گویم
به‌سان ابر که با توفان
به‌سان علف که با صحرا
به‌سان باران که با دریا
به‌سان پرنده که با بهار
به‌سان درخت که با جنگل سخن‌می‌گوید

زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

[ شنبه پانزدهم بهمن 1390 ] [ 4:37 ] [ سعیدکنگی ]



دوست اش می دارم
چرا که می شناسم اش
به دوستی و یگانه گی .

شهر
همه بیگانه نگی و عداوت است .
.
هنگامی که دستان مهربان اش را به دست می گیرم
تنها یی غم انگیزش را در می یابم .

اندوهش
غروبی دل گیر است
در غربت و تنهایی.
هم چنان که شادی اش
طلوع همه افتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره ای
که صبح گاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمعدا نی ها
در پاشویه حوض .

چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گران بارش :
این که بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است .

چندان که بگویم
((امشب شعری خواهم نوشت ))
با لبانی متبسم به خوابی ارام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوب اش را
تنگ در اغوش گرفته باشد .

اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی
اندوه
سراپای اش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه یی
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی
که به جزتفاهمی اشکار نیست .

نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در امده بود .

ان گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست .


احمد شاملو

[ شنبه پانزدهم بهمن 1390 ] [ 4:36 ] [ سعیدکنگی ]

نسل من جا مانده از تاریخ

نسل من آتشفشان خفته در خاکستر خویش است

نسل من در آستان خفتن و مرگ است

نسل من باروت نم دار است

نسل من یک ناقص الخلقه ست

نسل من خسته ست

نسل من دیگر نمی داند چه باید کرد

نسل من هر جا که ساید دست, ریشه پوسیده ست

نسل من آوازهایش گم شده

نسل من آوازهای نسل دیگر را مثال طوطی بی مغز می خواند

نسل من در فاصل فرهنگ می میرد

نسل من آهش گریبان گیر خود گشته

نسل من در تار و پود دفتر تاریخ قربانی ست

نسل من معتاد یک منجی ست

نسل من ای نسل من؟

موعود ما واهی ست !

نسل من همزاد تنهایی ست

نسل من می بیند اما ...

من نمی دانم چرا اینگونه خاموش است ؟

زیستن با مرگ یکسان است

نسل من در آستان نقطه ای اینگونه پاییده .

[ شنبه پانزدهم بهمن 1390 ] [ 4:36 ] [ سعیدکنگی ]

 

 

 

دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را

.

.

.

به میهمانی گلهای باغ می آورد

 

و گیسوان بلندش را به بادها می داد

 

و دستهای سپیدش را به آب می بخشید

 

دلم برای کسی تنگ است

 

که چشمهای قشنگش را

 

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

 

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

 

دلم برای کسی تنگ است

 

که همچو کودک معصومی

 

دلش برای دلم می سوخت

 

و مهربانی را نثار من می کرد

 

دلم برای کسی تنگ است

 

که تا شمال ترین شمال با من رفت

 

و در جنوب ترین جنوب با من بود

 

کسی که بی من ماند

 

کسی که با من نیست

 

کسی که . . .

 

- دگر کافی ست.

 


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!



[ شنبه پانزدهم بهمن 1390 ] [ 4:35 ] [ سعیدکنگی ]

http://asheganeh.ir/

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریا می دوخت

و شعرهای قشنگی

چون پرواز پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است

کسی که خالی وجودم را از خود پر می کرد

و پری دلم را با وجود خود خالی

دلم برای کسی تنگ است

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

دلم برای کسی تنگ است

که بیاید

و به هر رفتنی پایان دهد

دلم برای کسی تنگ است

که آمد

رفت

و پایان داد

کسی

کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود

[ شنبه پانزدهم بهمن 1390 ] [ 3:32 ] [ سعیدکنگی ]

شعر

    نظر

گنجشکه به خدا گفت:


لانه کوچکی داشتم،


آرامگاه خستگیم بود


وسرپناه بی کسیم


طوفان تو آن را از من گرفت


این لانه کجای دنیای تو را گرفته بود؟


خدا گفت:


ماری در راه لانه ات بود وتو خواب بودی،


باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،


آنگاه تو از کمین مار پر گشودی


چه بسیار بلاهایی که به واسطه محبتم ازتو دور کردم


وتوندانسته به دشمنیم بر خاستی..


یاد دارم در غروبی سرد سرد


می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد


داد می زد:


کهنه قالی می خرم،


دست دوم جنس عالی می خرم،


کاسه وظرف سفالی می خرم،


گرنداری کوزه خالی می خرم


اشک در چشمان بابا حلقه بست


عاقبت آهی کشید بغضش شکست


اول ماه است ونان در سفره نیست


ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟


بوی نان تازه هوشش برده بود


اتفاقا مادرم هم روزه بود


خواهرم بی روسری بیرون دوید


داد زد،


آقا...


سفره خالی هم می خرید؟؟؟


[ جمعه پنجم اسفند 1390 ] [ 10:49 ] [ سعیدکنگی ]

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته


از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته


یک سینه غرق مستی دارد هوای باران


از این خراب رسوا امشب دلم گرفته


امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن


شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته


خون دل شکسته بر دیدگان تشنه


باید شود هویدا امشب دلم گرفته


ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو


پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته


گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است


فردا به چشم اما امشب دلم گرفته

[ جمعه پنجم اسفند 1390 ] [ 10:37 ] [ سعیدکنگی ]

به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم


نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم


به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد


ز لطف ساقیان، سجاده? تزویر بر دوشم


ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم


دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم


به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را


که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم


ز چشمش مستی دنباله‌داری قسمت من شد


که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم


من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را


که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم


کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم


که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم


ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را


که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم


فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد


نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم

[ جمعه پنجم اسفند 1390 ] [ 10:30 ] [ سعیدکنگی ]
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپی...د
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
...نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام
باده رنگین نمی ‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می ‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

[ جمعه پنجم اسفند 1390 ] [ 9:38 ] [ سعیدکنگی ]

 

گرچه عمریست غریبانه فراموش توام


باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام


باورم نیست که بیگانه شدی با من و من


همچو یک خاطره کهنه فراموش توام


شانه بر زلف سیاهت چو زنی یاد من آر


که چنان زلف تو آویخته بر دوش توام


نیستی تا که بگویم به تو ای مایه ناز


تشنه بوسه ای از آن دو لب نوش توام


حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست


من پرستوی خزان دیده و خاموش توام

[ جمعه پنجم اسفند 1390 ] [ 9:34 ] [ سعیدکنگی ]
گر ببیند شهریار شهر عشاق و وفا / این دل سرگشته هم قلب گرفتار مرا
رفته تا عمق وجود و سرنگون گشته به زیر / مانده اکنون در تب و سوز و حرارت با خدا
بیت دیگر می سرود و پاسخی میداد نیک / از من دلخسته هم جویا نمی شد بارها
” آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ / بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟ ”
آنکه افتاده ز پا این جسم بی جان من است / مانده محزون و پریشان کنج این دیوارها
بی وفا می خوانی ام ، عیبم مکن ، دیر آمدم / جان به قربانت کنم اکنون تعلل ها خطا !
نوشدارویی اگر بودم برای درد خویش / چاره ای میدیدمش جان را میان قلب ها ( ناخالصی ها )
من به گفتار همه اکنون جوان اما چه سود ؟ / زخم ها دارد دلم ، شاید نباشد پیر را !
عمر من هم همچو شمعی رو به پایان خود است / فرصتم بگذشت ، یکدم لحظه ی فردای ما
نازنینم خواندی و گفتی جوانی داده ای / من فدای واژه های گوهر افشان شما
غافل از یادت نبودم لحظه ای در زندگی / ” این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟ ”
” در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین / خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا ؟ ”
[ جمعه پنجم اسفند 1390 ] [ 9:21 ] [ سعیدکنگی ]

غزل عمر شیرین و فرهاد دوری بی وفایی آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوش‌داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این‌همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا

شاعر: شهریار

[ جمعه پنجم اسفند 1390 ] [ 9:18 ] [ سعیدکنگی ]

اگه می خوای فراموشم کنی تو بذار دوباره من ببینمت


واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگیرمت


اگه هنوزم می شنوی تو این صدا رو


بیا بر گرد و ببین این قلب ما رو


که دیگه غبار غم رو دل نشسته


بیا پاک کن این همه گرد و غبارو


کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره


کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره


یادته گفتی چقدر غمگین می خونی تو بزن شاد بزن تو هم میتونی


حالا این جا غمو با شادی میخونم تا بگم بی تو من نه شاد نمیمونم


کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره


کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره

[ جمعه پنجم اسفند 1390 ] [ 8:55 ] [ سعیدکنگی ]
فارق از هر زنده باد و مرده باد.سر به راه مملکت باید نهاد،ما و میهن تشنه ی صلح و صفاست.
اه ... اه ای خانه ی ویران من تا ابد جا مانده ای در یاد من

قامتم خم میشود بر خاک تو می زنم بوسه به روی پاک تو

من تو را اباد میسازم وطن من برایت میدهم این جان و تن

من برایت قصه می گویم ز ایران کهن از زنان و مردمانی خوش سخن

روزگاری خاک ما آباد بود از همه نیرنگ ها آزاد بود

روزگاری راستی در دین ما جشن و شادی و سرور ، آیین ما

هم وطن بیدار شو ، بیدار شو در تن ایران فروشان خار شو

مشت باش و بکوبش بر دهان بر دهان خائنان این زمان

روزگاری را ز دیرین یاد کن بر فراز قله ها فریاد کن :

من تو را آباد میسازم وطن من برایت میدهم این جان و تن ..

( عارفه)

[ چهارشنبه سوم اسفند 1390 ] [ 6:35 ] [ سعیدکنگی ]

(دکتر شریعتی)

گنجشک...

گنجشکه به خدا گفت:


لانه کوچکی داشتم،


آرامگاه خستگیم بود


وسرپناه بی کسیم


طوفان تو آن را از من گرفت


این لانه کجای دنیای تو را گرفته بود؟


خدا گفت:


ماری در راه لانه ات بود وتو خواب بودی،


باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،


آنگاه تو از کمین مار پر گشودی


چه بسیار بلاهایی که به واسطه محبتم ازتو دور کردم


وتوندانسته به دشمنیم بر خاستی..

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد


می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد


داد می زد:


کهنه قالی می خرم،


دست دوم جنس عالی می خرم،


کاسه وظرف سفالی می خرم،


گرنداری کوزه خالی می خرم


اشک در چشمان بابا حلقه بست


عاقبت آهی کشید بغضش شکست


اول ماه است ونان در سفره نیست


ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟


بوی نان تازه هوشش برده بود


اتفاقا مادرم هم روزه بود


خواهرم بی روسری بیرون دوید


داد زد،


آقا...


سفره خالی هم می خرید؟؟؟


 


امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن

 

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته


از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته


یک سینه غرق مستی دارد هوای باران


از این خراب رسوا امشب دلم گرفته


امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن


شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته


خون دل شکسته بر دیدگان تشنه


باید شود هویدا امشب دلم گرفته


ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو


پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته


گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است


فردا به چشم اما امشب دلم گرفته



بی تو مهتاب...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم


همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم


شدم آن عاشق دیوانه که بودم



در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید


باغ صد خاطره خندید


عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم


پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم



ساعتی بر لب آن جوی نشستیم


تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت


من همه محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام



یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر کن


لحظه ای چند بر این آب نظر کن


آب ، آیینه عشق گذران است


تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است


باش فردا که دلت با دگران است


تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن



با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم


سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم


روز اول که دل من به تمنای تو پر زد


چون کبوتر لب بام تو نشستم



تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم


باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم


تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم



یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم


پای در دامن اندوه کشیدم


نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم


نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم


نه کنی از آن کوچه گذر هم




بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم




غمگینم و غم را دوست دارم

    نظر

 

 

<>

خدایا به تو عشق می ورزم که به من قدرت عشق ورزیدن را آموختی


 


خدایا گاهی نمیدانم مقصدم کجاست!


خسته وبی سامان....


با ابرهای دلتنگی که از چشمانم می گریند خود را فرو می ریزم....


امشب باز غمهای دنیا گویی بر شانه هایم سنگینی می کند، هر کاری کردم به روی خودم نیارم، نشد و اشکام خود بخود جاری شدند.


تمام دنیایم را امروز غروب در آستانهء از دست دادن دیدم و از این غم بزرگ به خدا پناه بردم.


نمی دانم تاوان چه گناه بزرگی را باید اینچنین بپردازم، هیچگاه فکر نمی کردم تا این حد تاثیر پذیر از این حادثه باشم که نابودی تمام آرزوهایم را به چشم ببینم.


کسی را دارم از دست می دم که با تمام وجود دوستش دارم و در تمام ثانیه ها زمزمه عاشقانه ام این بود که :


تو را من قدر دنیا دوست دارم


به قدر هر چه رویا دوست دارم


به قدر دشت وصحرا دوست دارم


به قدر کوه ودریا دوست دارم


تو را تا بی کرانها دوست دارم


به قدر اسمانها دوست دارم


میان خار وبرگ باغ ها من


اما اینک غمگینم، غمگینم و شرمسار، غمگین از اینکه عزیزترینم در آستانهء از دست رفتن است و شرمسار از اینکه کاری از دستم ساخته نیست ، فقط باید با غم دست و پنجه نرم کنم و خود را به خدای سبحان بسپارم، گرچه نا امید نیستم ، تمام تلاشم و می کنم و خواهم کرد، از خدا عاجزانه خواستم و می خوام که خودش کمکم کنه و نزاره این مصیبت عظیم بر من وارد بشه که یقینا تحملش بسیار سخت و دردناک خواهد بود.


غم آمده، غم آمده، انگشت بر در میزند!


هر ضربه ی انگشت او بر سینه خنجر میزند!


ای دل بکُش یا کشته شو، غم را در اینجا ره مده؛


گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در می زند!


از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا؟!


غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند!!!


خدایا کمکم کن


حکومت بابک بر شهربابک

    نظر

بابک پسر ساسان بود و ساسان نام مغی بود که در معبد الهه آناهیتا در استخر خدمت می کرد و گویا ساسان بنا به موقعیت مذهبی خود با زنی از خانواده بازرنگی ازداوج کرد که این ازداوج موقعیت او را مستحکم نمود ? چون از عهد سلوکیان در ایالت پارس چهار حاکم به حکومت مشغول بودند که یکی از خاندانهای معروف بازرنگی ها بودند و بر قسمت بزرگی از پارس تسلط داشتند .

پس از ساسان پسرش بابک جانشین او شد و چون بر مقام وموقعیتش افزوده شد از جانب اردوان پسر نرسی که از شاهان اشکانی بود و در دارابجرد سلطنت داشت به حکومت شهربابک منسوب گشت . بابک پس از به حکومت به سرعت به آبادانی آن مشغول شده چنانکه در آن برای خود قصری بر پا داشت و عنوان شاهی یافت . برخی از مورخین نوشته اند بابک حاکم استخر بود و لقب پادشاه داشت . گروه دیگری نیز  گفته اند  وی حاکــــــــم شهر کوچک « خیر» در نزدیکی اصطهبانات بود . اما آنچه آثار و متون تاریخی شهادت می دهند بابک ابتدا از جانب اردوان به حکومت شهربابک منسوب شد . چنانچه پسرش اردشیر بنا به شهادت مورخین در شهربا بک متولد و نشو و نما یافت .

و اما اردشیر پس از پدر به سرعت قلمرو حکومتی ساسانی را توسعه داد و با تسخیر اراضی مجاور چنان نیروند گشت که بزرگترین فرمانروای پارس را شکست داد و جانشین او شد که پس از این مرکز حکوکتی از شهربابک انتقال یافت

حالا راحت برو............

    نظر
 
چه عشق جالبی

سهم من از عشق فقط گریه

و

سهم تو خنده

بازی منصفانه ای نبود

همیشه تو برنده بودی

و من بازنده

همیشه تو معشوق بودی

و من عاشق

همیشه تو بیخیال بودی

ومن چشم انتظار

 

هیچ وقت تو از من یاد نکردی و همیشه به یادت بودم

بازی منصفانه ای نبود

حالا راحت برو

اری

بازی تمام شد

تو بردی

ومن مثل همیشه باختم

قلب شکسته ام مبارکت باشد

قلب من جایزه ی تو

اشک من جایزه ی من

حالا با خیال راحت ار کنارم رد شو

مطمئن باش دیگر توانی در من نمانده که

بخواهد تو را دوست بدارد یا از تو متنفر باشد

حالا راحت برو....

من دیگر نه اشکی دارم که تقدیم دلتنگی هایت کنم

نه قلبی که تقدیم نگاهت کنم

حالا من مانده ام  و قلبی از جنس قلب تو.........

از جنس سنگ...........

حالا راحت برو............


مسیج های عاشقانه

    نظر

 

سردی نگاه و بشکن فاصله سزای ما نیست

یک عمر دنبال خدا گشتم تازه فهمیدم که برای یافتن خدا باید دنبال خودم می گشتم

سکوتی بود بر قلبم که با ان می زدم فریاد اگر از شهر غم رفتی مرا مبر از یاد

من همان قاب تهی خسته و بی تصویرم که برای تو و تصویر دلت می میرم

با خود عهد بستم بار دیگر که تو را دیدم بگویم از تو دلگیرم ولی باز تو را دیدم و گفتم بی تو می میرم

دلم را اهنی کردم مبادا عاشقت گردم نمی دانستم تو ظالم دل اهن ربایی داری

درون قلب من نام تو پیداست زبانت چون گلی خوشرنگ و زیباست مشو غمگین اگر از هم جداییم که بی مهری همیشه کار دنیاست

زندگی دفتری از خاطره هاست یک نفر در دل خاک یک نفر در دل سنگ یک نفر همسفر سختی هاست یک نفر همدم خوشبختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ما همه همسفریم

تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

کاش می شد روی قلب سرنوشت لحظه های با تو بودن را نوشت

یادمان باشد زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست ساعت بعد حساب داریم

بر سنگ مزارم بنویساشفته دلی خفته در این خلوت خاموش او زاده غم بود ز غم های جهان گشته فراموش

انسانها یک به یک در خاک رفتند یکی شادو یکی غمناک رفتند چون باید رفت از این خاک خوشا ان ها که که مثل گل پاک رفتند

اگر عشقم حقیره اگر جسمم کویره اگر خالییه دستام اگر همیشه تنهام برای تو عاشق ترین عاشق دنیا