سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه ها

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شکــــستن یـــک آدم تــاوان سنـــگینــی دارد...

شعر ,     نظر

 دختر جنوبی

 

او هم آدم است

اگـــــــر دوستت دارم هـــایت را نشنیـــــده گرفت

غصه نخــــور

اگــــر رفت گریـــــــه نکن

یک روز چشمــــهآی یکــــ نفر عــــاشقش میکند

یک روز معنی کم محلی را می فهمد

یک روز شکستـن را درک میکند

آن روز می فــــــهمد آه هـایی که کشیدی

از تـــــه ِ تـــــهِ قلبت بوده!

می فهــــمد شکـــــستـن یک آدم تــــاوان سنگینی دارد...


لحظه ی مردنم در آغوشت .............

شعر ,     نظر

دختر جنوبی

لحظه رفتن من از خاطر تنهایی ، لحظه آمدنم به قلب مهربانت بود

لحظه آمدنم به قلب مهربانت ، لحظه عاشق شدنم بود

عاشق شدم و دل بستم به تو و  آغاز کردم یک راه نفسگیر را

عهد من این بود که با تو بمانم برای همیشه

تو بخواهی یا نخواهی به عشق تو زنده ام تا همیشه

کاش در آغوشت به خوابی روم که دیگر هیچگاه از آن خواب بیدار نشوم.

لحظه مردن من در آغوشت ، لحظه ایست که با دلی عاشق

و در آغوش تو که همه زندگی ام هستی از این دنیا می روم.

این است زندگی من ، تویی بود و نبودم، بهانه ای برای ماندم ، ای عشق جاودانه ام.

لحظه رفتن من از یاد غم ها، لحظه آمدنت بود ،

تو که آمدی تنها یک غم در دلم نشست، و آن نیز غم دلتنگی ات بود.

کاش غم دلتنگی نیز در دلم نبود ، کاش در کنارم بودی تا تنها رویایم نیز حقیقتی بیش نبود .

رویایم را زنده کن ، دلم را از غم در کنار تو نبودن رها کن .

لحظه رفتن من ، لحظه باور عشق تو است ، آغاز مرگ من ، لحظه در آغوش تو مردن است.

هر زمان بخواهی از کنارت میروم ، آن زمان دیگر به دنبالم نیا ، من در این دنیا نیستم.

تو که آمدی  مرا از سراب تنهایی نجات دادی ،

تو آمدی و خون عشق را در رگهای خشکم جاری ساختی،

حرف رفتن نزن که دیگر طاقت تنها ماندن را ندارم ،

شعر جدایی نخوان که من طاقت اشک ریختن را ندارم.

بگذار برایت شعری بخوانم از عشق ، تو گوش کن تا برایت بگویم از سرنوشت.

بگویم که سرنوشت من در قلب تو هست ، زندگی من بسته به بودن تو است.

لحظه مردن من در آغوشت ، لحظه ایست که ثابت میکنم عاشقت هستم.



این روزها «صائب» میخوانم

    نظر

به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم


نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم


به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد


ز لطف ساقیان، سجاده? تزویر بر دوشم


ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم


دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم


به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را


که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم


ز چشمش مستی دنباله‌داری قسمت من شد


که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم


من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را


که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم


کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم


که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم


ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را


که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم


فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد


نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم



امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن

    نظر
 

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته


از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته


یک سینه غرق مستی دارد هوای باران


از این خراب رسوا امشب دلم گرفته


امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن


شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته


خون دل شکسته بر دیدگان تشنه


باید شود هویدا امشب دلم گرفته


ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو


پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته


گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است


فردا به چشم اما امشب دلم گرفته



(دکتر شریعتی)

    نظر

گنجشکه به خدا گفت:


لانه کوچکی داشتم،


آرامگاه خستگیم بود


وسرپناه بی کسیم


طوفان تو آن را از من گرفت


این لانه کجای دنیای تو را گرفته بود؟


خدا گفت:


ماری در راه لانه ات بود وتو خواب بودی،


باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،


آنگاه تو از کمین مار پر گشودی


چه بسیار بلاهایی که به واسطه محبتم ازتو دور کردم


وتوندانسته به دشمنیم بر خاستی..

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد


می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد


داد می زد:


کهنه قالی می خرم،


دست دوم جنس عالی می خرم،


کاسه وظرف سفالی می خرم،


گرنداری کوزه خالی می خرم


اشک در چشمان بابا حلقه بست


عاقبت آهی کشید بغضش شکست


اول ماه است ونان در سفره نیست


ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟


بوی نان تازه هوشش برده بود


اتفاقا مادرم هم روزه بود


خواهرم بی روسری بیرون دوید


داد زد،


آقا...


سفره خالی هم می خرید؟؟؟


 


شکست، نتیجه جنگ با ایران

    نظر
 
جام جم آنلاین: روزنامه انگلیسی گاردین طی مقاله ای به قلم "آندره مورای" با اشاره به حمله احتمالی آمریکا و اسرائیل به ایران نتیجه آن را شکست غرب یاد کرد و خاطرنشان کرد: اقدام نظامی علیه کشوری مانند ایران و پاسخ آنها به متجاوزان در مقایسه با وجود ایران هسته ای بدون جنگ، تهدید و خطری به مراتب بزرگتر برای کشورهای غربی و بخصوص اسرائیل محسوب می شود.

این روزنامه نوشت:رهبر و حکومت جمهوری اسلامی از نظر ایرانیان کاملا محبوب و ایده آل بوده و طی ناآرامی های پس از انتخابات سال 2009 این کشور، این موضوع بیش از پیش برهمگان اثبات گردید. قدرت نظامی دفاعی تهران نیز با پیشرفت های فزاینده آن برهیچ کس پوشیده نیست.

در مقاله گاردین آمده است:رهبران غربی بخوبی آگاهند که حتی حمله نظامی نیز نمی تواند مانع ادامه برنامه هسته ای ایران شود و برعکس موجب می شود تهران نهایت توان خود را برای جبران این تجاوز بکار گیرد.

خسارات سنگین ناشی از استفاده ایران از تجهیزات نظامی خود علیه آمریکا و اسرائیل از جمله مرگ هزاران شهروند امریکایی، نابودی ذخایر نفتی و گسترش درگیری به دیگر نقاط منطقه فاجعه بارتر از آنی است که غرب توان آزمایش آنرا داشته باشند. حکومت ایران مانند حکومت های لیبرال دموکرات عربی سرنگون شده نیست که سردمداران آن با عموم مردم در دوجهت مختلف عمل کنند.

افتراق ضدانقلاب

برگزاری کنفرانس مخفیانه ضد انقلاب خارج از کشور که به دعوت بنیاد اولاف پالمه در استهکلم سوئد و با هدف طرح توطئه های جدید علیه نظام جمهوری اسلامی و دخالت بیگانگان در سرنوشت مردم ایران تشکیل شده بود از همان آغاز با افتراق و شکست روبرو شد ، به طوری که سوال مجری صدای آمریکا از نوری زاده و سازگارا و پاسخ عجولانه و دستپاچه این دو ، وضعیت اسف بار این جماعت متوهم را بیش از پیش واضح و هویدا ساخت.

ماجرا از آن قرار بود که مجری صدای آمریکا در برنامه تفسیر خبر، با اشاره به برگزاری این کنفرانس دو روزه که تنها 50 شرکت کننده داشت، با طرح اعتراض طیف دیگر ضد انقلاب که این حرکت را اپوزیسیون سازی در خارج از کشور نام نهاده بودند و اعتقاد داشتند که بخشی از اپوزیسیون با هدف آلترناتیوسازی قصد دارد خود را نماینده اکثریت جامعه ( ضد انقلاب ) معرفی کند! از علت آن پرسید که نوری زاده و سازگارا با دستپاچگی علت را عدم توانایی دعوت بیشتر از ظرفیت 50 نفر به این کنفرانس ضد انقلابی مطرح کردند!

محسن سازگارا که گفته می‌شود یکی از افراد موثر بر تشکیل این گردهمایی بوده، به بخش فارسی رادیو سوئد نیز گفت که این همایش به خواست تعدادی از شرکت کنندگان و به دلایل امنیتی مخفیانه برگزار شده است.

دروغ بزرگ

یک افسر ارتش آمریکا با دروغ خواندن موفقیت های جنگی غرب در افغانستان، وزارت دفاع آمریکا را متهم کرد که تصویری نادرست از این جنگ ارائه کرده و همه ناکامی ها را نیز با توسل به ارزیابی های نادرست پنهان کرده است.

سرهنگ \دانیل دیویس\ پس از یک سال خدمت در افغانستان و مشاهده واقعیت ها از نزدیک، در یک گزارش رسانه ای، فرماندهان آمریکایی جنگ در این کشور را به سرپوش گذاشتن بر \واقعیت های تلخ\ حاصل از هجوم به افغانستان متهم کرد.

خبرگزاری فرانسه از واشنگتن در این زمینه نوشت: دیویس در روزنامه \ژورنال نیروهای مسلح\ افزوده است: مواردی که دیدم هیچ شباهتی به اظهارات امیدوار کننده رسمی فرماندهان در مورد شرایط کنونی افغانستان نداشت و حتی عینا دریافتم که موفقیت هیچ جا حاصل نشده است.

سرهنگ آمریکایی در مقاله \چگونه فرماندهان با دروغ های خود ما را در افغانستان شکست دادند\ خطاب به پنتاگون نوشته است: چند کشته دیگر برای جنگی می خواهید که در آن موفقیتی نداشته اید؟ فرماندهان جنگ در افغانستان از هفت سال پیش در هاله ای از اظهارات خوشبینانه خود گم شده اند.

الحاق بحرین به عربستان

منابع آگاه بحرینی از توافقی جدید و خطرناک خبر می دهند که بر مبنای آن خاندان حاکم بر بحرین تصمیم گرفته اند این کشور را تحت حاکمیت کامل آل سعود قرار دهند.

به گزارش پایگاه خبری مرأت البحرین، در این طرح مقرر است به زودی اتحاد بحرین و عربستان بر مبنای تصمیم ملک حمد پادشاه بحرین به اطلاع عموم رسانده شود.

این خبر پیش از این از سوی برخی منابع به طور پراکنده شنیده می شد اما اخیرا "نجیب الحمر" مدیرمسئول روزنامه الایام بحرین که برادر "نبیل الحمر" مشاور رسانه ای پادشاه بحرین است در اظهاراتی تکان دهنده از توافق خطرناک آل خلیفه و آل سعود خبر داد که تمامی گمانه زنی های قبلی را به واقعیت نزدیک تر کرده است.


بی تو مهتاب...

    نظر

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم


همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم


شدم آن عاشق دیوانه که بودم



در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید


باغ صد خاطره خندید


عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم


پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم



ساعتی بر لب آن جوی نشستیم


تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت


من همه محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام



یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر کن


لحظه ای چند بر این آب نظر کن


آب ، آیینه عشق گذران است


تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است


باش فردا که دلت با دگران است


تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن



با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم


سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم


روز اول که دل من به تمنای تو پر زد


چون کبوتر لب بام تو نشستم



تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم


باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم


تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم



یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم


پای در دامن اندوه کشیدم


نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم


نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم


نه کنی از آن کوچه گذر هم




بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم




عشقبازی رب با بنده اش ...

    نظر

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود

ســجـده ای زد بـــر لــــب درگــاه او
پــــُر ز لـــیلــا شـــــد دل پـــــر آه او

گـــفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بــــر صلیب عـــشق دارم کرده ای

جـــــام لیلا را به دسـتـم داده ای
وندر این بازی شــکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیـلاســـــت آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم نکن
من کـــه مجنونم تو مــــجنونم نــکن

مــــرد ایــــن بـــازیــچـه دیگر نیستم
این تو و لـــیلای تو... مــــن نیستم

گــــفت ای دیــوانه لــیلایــــــت منم
در رگ پنهان و پـــیــدایـــت منـــــم

ســــالها بــــا جــــور لیلا ســـاختی
من کنارت بـــــودم و نـــشناخـــتی

عــشق لــــیلا در دلـــت انـــداختم
صد قمــــار عشق یکجا بـــاخـــتم

کـــــردمـــت آواره صــــحرا نـــــشد
گفتم عاقل می شوی اما نــشد

سوختم در حسرت یک یـا ربــت
غیر لیلا بــــــر نــــیــامد از لــبت

روز و شب او را صـــدا کردی ولی
دیدم امشب با مـنی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی
در حــــــریم خانه ام در می زنی

حــــال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش بـــاش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم


طنز...

    نظر

طنز واژه‌ای عربی است و در واژه به معنای مسخره کردن، طعنه زدن، عیب کردن، سخن به رموز گفتن و به استهزا از کسی سخن گفتن است. معادل انگلیسی طنز satire است که از satira در لاتین گرفته شده که از ریشه satyros یونانی است. satira نام ظرفی پر از میوه‌های متنوع بود که به یکی از خدایان کشاورزی هدیه داده شده بود و به معنای واژگانی "غذای کامل" یا "آمیخته‌ای از هرچیز" بود.

در ادبیات طنز به نوع خاصی از آثار منظوم یا منثور ادبی گفته می‌شود که اشتباهات یا جنبه‌های نامطلوب رفتار بشری، فسادهای اجتماعی و سیاسی یا حتی تفکرات فلسفی را به شیوه‌ای خنده دار به چالش می‌کشد.
در تعریف طنز آمده است: "اثری ادبی که با استفاده از بذله، وارونه سازی، خشم و نقیضه، ضعف ها و تعلیمات اجتماعی جوامع بشری را به نقد می‌کشد."

دکتر جانسون طنز را این گونه معنی می‌کند: "شعری که در آن شرارت و حماقت سانسور شده باشد."

استعمال کلمه طنز برای انتقادی که به صورت خنده آور و مضحک بیان شود در فارسی معاصر سابقه زیاد طولانی ندارد. هرچند که طنز در تاریخ بیهقی و دیگر دیگر آثار قدیم زبان فارسی به کار رفته، ولی استعمال وسیعی به معنای satire اروپایی نداشته است. در فارسی، عربی و ترکی کلمه واحدی که دقیقا این معنی را در هر سه زبان برساند وجود نداشته است. سابقا در فارسی هجو به کار می‌رفت که بیشتر جنبه انتقاد مستقیم و شخصی دارد و جنبه غیر مستقیم ساتیر را ندارد و اغلب آموزنده و اجتماعی هم نیست. در فارسی هزل را نیز به کار برده اند که ضد جد است و بیشتر جنبه مزاح و مطایبه دارد.

طنز تفکر برانگیز است و ماهیتی پیچیده و چند لایه دارد. گرچه طبیعتش بر خنده استوار است، اما خنده را تنها وسیله‌ای می انگارد برای نتیل به هدفی برتر و آگاه کردن انسان به عمق رذالت ها. گرچه در ظاهر می خنداند، اما در پس این خنده واقعیتی تلخ و وحشتناک وجود دارد که در عمق وجود، خنده را می خشکاند و انسان را به تفکر وا می‌دارد. به همین خاطر در باره طنز گفته اند: "طنز یعنی گریه کردن قاه قاه، طنز یعنی خنده کردن آه آه."

طنز در ذات خود انسان را برمی آشوبد، بر تردیدهایش می افزاید و با آشکار ساختن جهان همچون پدیده‌ای دوگانه، چندگانه یا متناقض، انسان ها را از یقین محروم می‌کند. جان درایدن در مقاله "هنر طنز" ظرافت طنز را به جدا کردن سر از بدن با حرکت تند و سریع شمشیر تشبیه می‌کند، طوری که دوباره در جای خود قرار گیرد.

در میان شاعران یونان و روم، شعرهای طنز آرخیلوخوس،

[ یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ] [ 6:14 ] [ سعیدکنگی ]

 

از سعید بیابانکی

 

گلنار

 

حاج قربان علی سلام علیک

پسر جان علی سلام علیک

 

نام بنده غلام می باشد

خدمتم هم تمام می باشد

 

رشته ام هست کارگردانی

ولی از منظر مسلمانی

 

چند سالی است در بلاد فرنگ

طی یک ارتباط تنگاتنگ

 

با اجانب شبانه محشورم

چه کنم از بلاد خود دورم

 

دشمنم با سکانس های لجن

مرگ بر سینمای مستهجن

 

راستی از دهاتمان چه خبر

از رفیقان لاتمان چه خبر

 

گاوها و خرانتان خوبند؟

همسر و دخترانتان خوبند

 

چه خبر از نگار من گلنار

لعبتی زیر چادر گلدار

 

یاد آن چشم های نیلی او

طعم لب های زنجفیلی او?.

 

اخوی ها چطور می باشند

باز هم تخم کینه می پاشند؟

 

عمه ها خاله ها همه خوبند

گاو و گوساله ها همه خوبند

 

راستی حال درد سر دارید

از سیاست شما خبر دارید ؟

 

از شب و شعر و شاعری چه خبر؟

راستی از جزایری چه خبر؟

 

نان سر سفره ها فرستادند

راستی پول نفت را دادند؟

 

کسی آنجا نیوز می خواند

افتخاری هنوز می خواند ؟

 

خادم این بار کشتی اش رابرد

حسنی کوله پشتی اش را برد ؟

 

رفته آیا به سمت بهبودی

حرکات سهیل محمودی !

 

*

 

درج این نکته هست قابل ذکر

نیستم بنده هیچ روشنفکر

 

گرچه من چارقل نمی خوانم

شاملو هم به کل نمی خوانم

 

شعراهل قبور هم ایضا

بوف بینا و کور هم ایضا

 

من مجلات زرد می خوانم

من سگ ول نگرد می خوانم

 

کار کی با براهنی داریم

ما که نسرین ثا منی داریم

 

خاتمی ماتمی مرا سننه

یا کیارستمی مرا سننه

 

گاه و بیگاه سینما بد نیست

اندکی حاتمی کیا بد نیست

 

سینمای یه قل دو قل خوب است

ایرج قادری به کل خوب است

 

رشته ی من زبیخ و بن الکی است

عشق من سینمای ده نمکی است

 

جان من حرف مفت را ول کن

فکرما باش و فکراین دل کن

 

چه قدر صاف و ساده اید هنوز

شوهرش که نداده اید هنوز

 

پس پریشب باهاش چت کردم

جان قربان علی غلط کردم

 

به خدا وب نداشتیم اصلا

عربی می نگاشتیم اصلا

 

انت فی قلبی ایها الگلنار

فقنا ربنا عذاب النار

 

حبک فی عروق در جریان

همه حتی الورید و الشریان

 

انت فی چادری شبیه هلن

فتشابه به صوفیای لورن

 

عشق ما هست سمعی و بصری

به خدا عین حوزه ی هنری

 

من هم اینجا به کار مشغولم

در پی جمع کردن پولم

 

رانت خواری نمی کنم اصلا

خرده کاری نمی کنم اصلا

 

گرچه این سرزمین پراز کفر است

به خدا آک مانده ام در بست

 

یادتان هست در شلوغی ها

با زنان دست داد آن آقا ؟

 

همه جا داشت بل بشو می شد

مملکت داشت زیر و رو می شد

 

گرچه این زن عزیز شد دستش

ولی آن مرد جیز شد دستش

 

نامه اینجا به بعد شطرنجی است

به گمانم که قا فیه گنجی است ?!

 

*

 

بگذریم از دهات می گفتیم

از خر مش برات می گفتیم

 

راستی جان علی خرش زایید

کل حسن زن برادرش زایید؟

 

چه خبر از صفای گندمزار

نه ولش کن دوباره از گلنار

 

بنویسیم و حال و حول کنیم

وقت آن است ما قبول کنیم

 

مملکت زوج خوب می خواهد

زن و مردی بکوب می خواهد

 

دست در دست هم نهند زیاد

میهن خویش را کنند آباد

 

هی به همدیگر اعتماد کنند

جمعیت را فقط زیاد کنند

 

بعد هم با جناب عزراییل

بشتابند سوی اسراییل

 

همه در دست شاخ افریقا

یورش آرند سمت امریکا

 

هرکجا که صلاح می دانند

میخ اسلام را بکوبانند

 

غرض از این بیاض طولانی

دو کلام است و نیک می دانی

 

مادرم می رسد به خدمتتان

هم سلامی و هم زیارتتان

 

گفته ام حلقه ای بیارد او

سنگ بر بافه ای گذارد او

 

تا غلام از فرنگ برگردد

مهر گلنار بیشتر گردد

 

چند خطی برای من کافی است

حاج قربان زیاده عرضی نیست ?.

 

*

 

 

اول نامه ام به نام خدا

هست قربان علی غلام خدا

 

جانم اینجا که نامش ایران است

کارگردان شدن که آسان است

 

ای جوان جعلق بیعار

رفته ای در دیار استکبار؟

 

با توام ای جوان دختر باز

پسر صادق سماور ساز

 

ازهمان ابتدا شناختمت

تو بگو از کجا شناختمت

 

نامه ات چون نداشت بسم الله

گفتم این هست کافری گمراه

 

تو اگر شاملو نمی خوانی

اسم اورا چطور می دانی

 

اسم اورا نبر که کافربود

تو گمان می کنی که شاعر بود

 

گرکه مهمان به خانه ارد او

دشنه در دیس می گذارد او

 

جان من میهمان حبیب خداست

تازه او اسم خانمش آیداست

 

توی ایران ادیب خیلی هست

مثلا مهدی سهیلی هست

 

آن همه شعرهای با مفهوم

نوربارد به قبر آن مرحوم

 

تو درآن سوی تنبلی کردی

انقلابات مخملی کردی

 

با توام ای جوان مسئله دار

دست از روستای ما بردار

 

درس پر زرق و برق می خوانی

رفته ای غرب و شرق می خوانی

 

تربیت رفته پاک از یادت

حاجی ام هست جد و ابادت

 

من همان مشتی ام و می باشم

من به زخمت نمک نمی پاشم

 

حیف گلنار من که با توی خر

بشود در فرنگ هم بستر

 

رفته ای توی " روم" نصف شبی

تازه بلغور می کنی عربی

 

من از این روستا اگر برهم

عربی هم به تو نشان بدهم

 

می فرستم تو را به رسم ادب

هدیه ی کوچکی مناسب شب

 

می گذارم به جعبه ای گلدار

چند صابون خوشگل گلنار

 

هیچ جایت نمی زند شوره

هست این هدیه چند منظوره

 

راستی دختر چو دسته گلم

تر گل و ورگل و تپل مپلم

 

فکر یک اب و نان بهتر کرد

رفت از این روستا و شوهر کرد !

 

[ یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ] [ 4:15 ] [ سعیدکنگی ]

چه می خواستم بگویم؟ برای آدم که هوش و حواس نمی ماند ... آها ... یادم آمد جریان این است که ارادتمند دو سه سال است که حافظه ام را از دست داده ام و از رجال قوم هم فراموشکار تر شده ام مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده را راه اناختیم رفتیم یک دختر خانمی را برای همسری انتخاب کردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواج را بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی کنیم ولی شاید باور نکنید که حقیر یادم رفت که شب جمعه باید عروسی کنم و روی همین اصل خانواده عروس با دلخوری تمام از دست من شاکی شدند و طلاق دخترک را گرفتند و نصف مهریه اش را پرداختیم
از آن تاریخ به بعد منتصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست فراموشی نجات بدهم چهار سال تمام این تصمیم را داشتم و هر روز صبح که از خانه بیرون می رفتم با خودم می گفتم امروز پیش دکتر می روم و نسخه فراموشی را می گیرم ولی شب که به خانه می آمدم یادم می آمد که یادم رفته به دکتر مراجعه کنم
آخرین چاره را در این دیدم که هر وقت یادم آمد به رفقا و دوستان و آشنایان بگویم که یادم بیاورند تا روز هشتم مردا ( البته درست یادم نیست شاید هم پانزده تیر ماه ) به دکتر مراجعه کنم و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشان رفته بود چندتاشان یادم آوردند و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فکر کنم همین باشد ) رفتم پیش دکتر
یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم وسر نوبت که شد وارد اتاق معاینه شدم دکتر ... ( فعلا اسمش یادم نیست ) مرا رو بهروی خودش نشاند ( یا شاید هم پهلوی خودش جایش درست یادم نمی آید ) پرسید :
چه مرضی داری ؟
یه خرده من و من کردم چون دردم یادم رفته بود
دکتر گفت : رو دربایستی نکن می خوای واسه ات دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بکشی ... وانگهی تو تنها نیستی صبح تا حالا سی چهل تا دیگه هم درد تو را داشتن و اومدن اینجا و نسخه گرفتن لباست را دربیار ببینم حاده یا مزمن !
لباسهیام را بیرون آوردم بدنم را دست کشید و گفت :
مزمنه ولی زیاد دیر نکردی
یادم آمد که دو سه سال است مرض دیگری هم گرفتهام و یادم رفته پیش دکتر بروم
بالاخره آن روز دکتر نسخه اش را نوشت ولی من هر چه فکر کردم یادم نیاد که چرا پیش دکتر رفته بودم حق ویزیت را دادم و از مطب دکتر بیرون آمدم دو سه روز بعد یادم آمد که یادم رفته نسخه را از دکتر بگیرم به خاطر سپردم که فردا صبح بروم و نسخه را بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکتر را فراموش کرده بودم
شش ماه از این مقدمه گذشت ( شاید هم دو سال گذشت تاریخ دقیقش یادم نیست آخر آدم ضبط صوت نیست که همه چیز را بتواند به حافظه اش بسپارد ! ) چند وقت پیش دست کردم وی جیبم دیدم یک پاکت پستی دستم آمد بیرونش آوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیش است یادم آمد که یک نامه فوری برای یکی از دوستانم نوشته ام ولی یادم رفته نامه را پست کنم ! این نامه مرا به یاد این انداخت که حافظه ام ضعیف است تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم اتفاقا نام و آدرس دکتر حافظه یادم آمد برای اینکه دیگر یادم نرود کاغذ و قلم را در آوردم و آن را یادداشت کردم بلافاصله یک تاکسی صدا زدم و سوار شدم گفت : کجا بروم ؟
هر چه فکر کردم یادم نیامد توی جیبهایم را گشتم و آدرس را پیدا کردم آن را به راننده دادم و گفتم : برو به این آدرس
راننده تاکسی کمی آن را زیر و رو کرد و گفت : آقا متاسفانه من هم مثل شما بی سوادم
کاغذ را از او گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم که چرا عین آدرس را برایش نخوانده ام !‌) تاکسی بعدی را سوار شدم و آدرس رابرایش خواندم تاکسی راه افتاد و مرابه مطب دکتر مورد نظر برد از تاکسی پیاده شدم و رفتم توی مطب اتفاقا آقای دکتر سرش شلوغ بوود و سه ساعت و خوردهای طول کشید تا نوبت من رسید گفت : دوباره چته ؟ مگه نسخه اولی تاثیر نکرد ؟
گفتم : دفعه اول است که من پیش شما آمده ام
گفت : مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش من و نسخه گرفتی ؟
گفتم : واسه چی نسخه گرفتم ؟
گفت : واسه ضعف حافظه
تازه یادم آمد که دیروز هم دکتر برایم نسخه نوشته جیبهایم را گشتم و عین نسخه اش را پیدا کردم با خجالت از مطبش بیرون آمدم که بروم و دوای نسخه را بگیرم . دیدم یک نفر مرا صدا می زند برگشتم دیدم شوفر تاکسی است
می گوید : بی معرفت ? سه ساعته واسه پونزه زار منو اینجا کاشتی !

[ یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ] [ 4:14 ] [ سعیدکنگی ]

یکی داشت؛ یکی نداشت پادشاهی سه پسر داشت دوتاش کور بود و یکیش اصلاً چشم نداشت پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم کردند و گفتند : ای پدر دلمان خیلی گرفته اجازه بده چند روزی بریم شکار و حال و هوایی عوض کنیم
پادشاه اجازه داد پسرها رفتند پیش میرآخور گفتند : سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شکار
میرآخور گفت : بروید تو اصطبل و هر اسبی که خواستید ببرید
رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست دوتاش چلاق بود و یکیش اصلاً پا نداشت اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشکار گفتند : سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شکار
میرشکار گفت : بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی که می خواهید بردارید
پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست دوتاش شکسته بود و یکیش قنداق نداشت آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای که در نداشت رفتند به بیابانی که راه نداشت از کوهی گذشتند که گردنه نداشت و به کاروانسرایی رسیدند که دیوار نداشت تو کاروانسرا سه تا دیگ بود دوتاش شکسته بود و سومی اصلاً ته نداشت
همین جور که می رفتند سه تا تیر و کمان پیدا کردند دوتاش شکسته بود و یکیش اصلاً زه نداشت رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و کمان ها آن ها را زدند وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یکیش اصلاً جان نداشت آهو ها را بردند تو همان کاروانسرایی که دیوار نداشت پوستشان را کندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی که دوتاش شکسته بود و یکیش ته نداشت زیرشان را آتش کردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت
تشنه که شدند, گشتند دنبال آب سه تا نهر پیدا کردند دوتاش خشک بود؛ یکیش اصلاً آب نداشت از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری که نم داشت و بنا کردند به مکیدن دوتاشان ترکید؛ یکیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت
به شاه خبر دادند این چه شکاری بود که این بچه ها رفتند شاه وزیرش را خواست و گفت : به اجازه چه کسی گذاشتی این بچه ها برند شکار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان که حوصله درد سر ندارم

رفتیم بالا آرد بود؛
اومدیم پایین خمیر بود؛
قصه ما همین بود

[ یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ] [ 4:12 ] [ سعیدکنگی ]

شنبه : همون لحظه ای که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم هر جا که می رفتم اونو می دیدم یک بار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کرد گفت : ببخشید
من که می دونم منظورش چی بود تازه ساعت 9:30 هم که داشتم بورد را می خوندم اومد و پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد آره دقیقا می دونم منظورش چیه اون می خواد زن من بشه
بچه ها می گفتن اسمش مریمه
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم
یک شنبه : امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم موقع تو سرویس یه خانمی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن و می خندیدن تازه به من گفت آقا میشه شیشه پنجرتون رو ببندین من که می دونم منظورش چی بود اسمش رو می دونستم اسمش نرگسه
مث روز معلوم بود که با این خندیدن می خواد دل منو نرم کنه که بگیرمش راستیتش منم از اون بدم نمی آد از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم
دوشنبه : امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست من که می دونم منظورش چی بود حتما مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه راستیتش منم از مینا بدم نمیآد از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم
سه شنبه : امروز اصلا روز خوبی نبود نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا فقط یکی از من پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست ؟
من که می دونم منظورش چیه ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی رنگ بود حتما استقلالیه وقتی که جریان رو به دوستم گفتم به من گفت : ای بابا !‌ بدبخت منظوری نداشته ولی من می دونم رفیقم به ارتباطات بالای من با دخترا حسودیش می شه حالا به کوری چشم دوستم هم که شده هر جور شده با این یکی هم ازدواج می کنم
چهار شنبه : امروز وقتی که داشتم وارد سلف می شدم یک مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه ما اردو اومدند یکی از دخترای اردو از من پرسید : ببخشید آقا دانشکده پرستاری کجاست ؟ من که می دونستم منظورش چیه اما تو کاردرستی خودم موندم که چه طور این دختر ساوجی هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده حیف اسمش رو نفهمیدم راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم هر طور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم طفلکی گناه داره از عشق من پیر می شه
پنج شنبه : یکی از دوستهای هم دانشکده ایم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد من که می دونستم از این نوشابه خریدن منظورش چیه می خواد که من بی خیال مینا بشم راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرا قبول کنم
جمعه : امروز ضبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رومی دیدم عجب شکوهی و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو میکردم و.... مادرم یک هو از خواب بیدارم کرد و گفت برم چند تا نون بگیرم وقتی تو صف نانوایی بودم دختر خانمی از من پرسید ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه ؟ من که می دونم منظورش چی بود اما عمرا باهاش ازدواج کنم
راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نانوایی بیاد خیلی خوشم نمیاد
شنبه : امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه را خوردم و اودم که راه بیفتم مادرم گفت : نمی خواد دانشگاه بری امروز جواب نوار مغزت آماده ست برو از بیمارستان بگیر
راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم می گن من مشکل روانی دارم

[ یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ] [ 4:8 ] [ سعیدکنگی ]

به آب روشن می عارفی طهارت کرد
و رفته رفته به این کار زشت عادت کرد!

- برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
لیلی آمد دم در،گفت:بیا برق آمد!

- آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
تا نگویند حریفان که چرا خیس آمد!

- سالها دل طلب جام جم از ما میکرد!
بی خبر بود که ما مشترک کیهانیم

- مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
گفت:دنیاشده از مشکل پر،این هم روش!

- ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
اما نه فرت و فرت!که یکبار دیده ایم!

- تو را ز کنگره ی عرش میزنند سفیر!
چرا به کنگره ی شعر میروی شاعر؟!

- گر شدم رفتگر بهانه مگیر
خاک راه تو رفتنم هوس است!

- در آستین مرقع پیاله کن پنهان
که چوب و غیره در آن ناگهان فرو نکنند

- اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به دستش می دهم کاری که بار آخرش باشد!

- پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
آنقدر عربده زد آبروی ما را برد!

- وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چراغ موشی دشمن کنار لیزر دوست

- چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
ولی از روی پایم خواهشاً بردار دستت را!

- من،شعر فقط گفته ام از باده و افسوس!
گل در بر و می در کف دیوید بکام است

- من بیچاره هم از اهل سلامت بودم
بس که رفتم به چکاپ این همه بیمار شدم

- بازار شوق گرم شد آن سرو قد کجاست؟
تا زیر سایه اش بنشینم خنک شوم

- داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید
کیست دلقی بدهد باز به اقساط مرا؟!

- فکر کن نان بشود باز یکی شش تومان
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید!

- صوفیان وا ستدند از گرو می همه رخت
بنده از شرم شدم پشت درختی پنهان!

در راستای خود کفایی! سروده شد!:

- سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت بر خیز که معشوق تو از چین آمد!


- عجیب واقعه ای و غریب حادثه ای
که برق خانه ی بنده نرفته باز آمد!

- غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
اگر چه له شود اما شکایتی نکند!

- عاشقان را بر سر خود حکم نیست
ور نه فکر چتر در باران کنند!
می شود آخر گرانی ریشه کن
دلبران گر ناز را ارزان کنند

- کلنگ توسعه بوسید تربت قم را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند!


برای بیمارستان "نکویی" قم قلمی شد:

- سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آنست که او را به نکویی نبرند !

[ یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ] [ 4:4 ] [ سعیدکنگی ]