شعر
گنجشکه به خدا گفت:
لانه کوچکی داشتم،
آرامگاه خستگیم بود
وسرپناه بی کسیم
طوفان تو آن را از من گرفت
این لانه کجای دنیای تو را گرفته بود؟
خدا گفت:
ماری در راه لانه ات بود وتو خواب بودی،
باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی
چه بسیار بلاهایی که به واسطه محبتم ازتو دور کردم
وتوندانسته به دشمنیم بر خاستی..
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد:
کهنه قالی می خرم،
دست دوم جنس عالی می خرم،
کاسه وظرف سفالی می خرم،
گرنداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است ونان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
داد زد،
آقا...
سفره خالی هم می خرید؟؟؟
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غرق مستی دارد هوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
به دامن میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجاده? تزویر بر دوشم
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپی...د
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
...نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
گرچه عمریست غریبانه فراموش توام
باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام
باورم نیست که بیگانه شدی با من و من
همچو یک خاطره کهنه فراموش توام
شانه بر زلف سیاهت چو زنی یاد من آر
که چنان زلف تو آویخته بر دوش توام
نیستی تا که بگویم به تو ای مایه ناز
تشنه بوسه ای از آن دو لب نوش توام
حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست
من پرستوی خزان دیده و خاموش توام
رفته تا عمق وجود و سرنگون گشته به زیر / مانده اکنون در تب و سوز و حرارت با خدا
بیت دیگر می سرود و پاسخی میداد نیک / از من دلخسته هم جویا نمی شد بارها
” آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ / بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟ ”
آنکه افتاده ز پا این جسم بی جان من است / مانده محزون و پریشان کنج این دیوارها
بی وفا می خوانی ام ، عیبم مکن ، دیر آمدم / جان به قربانت کنم اکنون تعلل ها خطا !
نوشدارویی اگر بودم برای درد خویش / چاره ای میدیدمش جان را میان قلب ها ( ناخالصی ها )
من به گفتار همه اکنون جوان اما چه سود ؟ / زخم ها دارد دلم ، شاید نباشد پیر را !
عمر من هم همچو شمعی رو به پایان خود است / فرصتم بگذشت ، یکدم لحظه ی فردای ما
نازنینم خواندی و گفتی جوانی داده ای / من فدای واژه های گوهر افشان شما
غافل از یادت نبودم لحظه ای در زندگی / ” این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟ ”
” در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین / خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا ؟ ”
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شاعر: شهریار
اگه می خوای فراموشم کنی تو بذار دوباره من ببینمت
واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگیرمت
اگه هنوزم می شنوی تو این صدا رو
بیا بر گرد و ببین این قلب ما رو
که دیگه غبار غم رو دل نشسته
بیا پاک کن این همه گرد و غبارو
کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره
کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره
یادته گفتی چقدر غمگین می خونی تو بزن شاد بزن تو هم میتونی
حالا این جا غمو با شادی میخونم تا بگم بی تو من نه شاد نمیمونم
کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره
کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره
اه ... اه ای خانه ی ویران من تا ابد جا مانده ای در یاد من
قامتم خم میشود بر خاک تو می زنم بوسه به روی پاک تو من تو را اباد میسازم وطن من برایت میدهم این جان و تن من برایت قصه می گویم ز ایران کهن از زنان و مردمانی خوش سخن روزگاری خاک ما آباد بود از همه نیرنگ ها آزاد بود روزگاری راستی در دین ما جشن و شادی و سرور ، آیین ما هم وطن بیدار شو ، بیدار شو در تن ایران فروشان خار شو مشت باش و بکوبش بر دهان بر دهان خائنان این زمان روزگاری را ز دیرین یاد کن بر فراز قله ها فریاد کن : من تو را آباد میسازم وطن من برایت میدهم این جان و تن .. ( عارفه) |