شعر...
لبخند رازیست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکام
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخنمیگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخنمیگویم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانات برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندهگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردهگان این سال
عاشقترین زندهگان بودهاند.
دستات را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخنمیگویم
بهسان ابر که با توفان
بهسان علف که با صحرا
بهسان باران که با دریا
بهسان پرنده که با بهار
بهسان درخت که با جنگل سخنمیگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
دوست اش می دارم
چرا که می شناسم اش
به دوستی و یگانه گی .
شهر
همه بیگانه نگی و عداوت است .
.
هنگامی که دستان مهربان اش را به دست می گیرم
تنها یی غم انگیزش را در می یابم .
اندوهش
غروبی دل گیر است
در غربت و تنهایی.
هم چنان که شادی اش
طلوع همه افتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره ای
که صبح گاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمعدا نی ها
در پاشویه حوض .
چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گران بارش :
این که بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است .
چندان که بگویم
((امشب شعری خواهم نوشت ))
با لبانی متبسم به خوابی ارام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوب اش را
تنگ در اغوش گرفته باشد .
اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی
اندوه
سراپای اش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه یی
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی
که به جزتفاهمی اشکار نیست .
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در امده بود .
ان گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست .
احمد شاملو
نسل من جا مانده از تاریخ
نسل من آتشفشان خفته در خاکستر خویش است
نسل من در آستان خفتن و مرگ است
نسل من باروت نم دار است
نسل من یک ناقص الخلقه ست
نسل من خسته ست
نسل من دیگر نمی داند چه باید کرد
نسل من هر جا که ساید دست, ریشه پوسیده ست
نسل من آوازهایش گم شده
نسل من آوازهای نسل دیگر را مثال طوطی بی مغز می خواند
نسل من در فاصل فرهنگ می میرد
نسل من آهش گریبان گیر خود گشته
نسل من در تار و پود دفتر تاریخ قربانی ست
نسل من معتاد یک منجی ست
نسل من ای نسل من؟
موعود ما واهی ست !
نسل من همزاد تنهایی ست
نسل من می بیند اما ...
من نمی دانم چرا اینگونه خاموش است ؟
زیستن با مرگ یکسان است
نسل من در آستان نقطه ای اینگونه پاییده .
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را
.
.
.
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
و در جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که . . .
- دگر کافی ست.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"
باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریا می دوخت
و شعرهای قشنگی
چون پرواز پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
کسی که خالی وجودم را از خود پر می کرد
و پری دلم را با وجود خود خالی
دلم برای کسی تنگ است
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
دلم برای کسی تنگ است
که بیاید
و به هر رفتنی پایان دهد
دلم برای کسی تنگ است
که آمد
رفت
و پایان داد
کسی
…
کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود